ببین این نوشتن چقدر به درد بخورهالان کتاب کافکا در کرانه رو شروع کردمبا دیدن اولین تیتر در فصل اول خیلی خیلی متعجب شدم...نوشته بود: پسری به نام کلاغمن یادم بود که داستانی به همین نام توی دفترم نوشته بودم... پسری به نام کلاغ خیلی اسم و عنوان متعارفی نیست که در مغز من و موراکامی اومده باشه :))دقیقا به همین شکل: پسری به نام کلاغپریدم و دفترم رو آوردم... نوشتم ۸ مهر ۹۱ خواب مردی رو دیدم که اسم پسرش کلاغ بود...از اونجایی که من تمام چیزهای ساده و پیچیده و شگفتیهای شاید از نظر شما خنده دار رو اینجا مینویسم باید بگم که بعد از این واقعه به نتایج عجیبتری رسیدم که الان عرض میکنم :))یادمه اون سال با استاد صاد کلاس داشتیم. اون به شدت درگیر موراکامی بود و چند باری هم شنیدم که درباره کافکا در کرانه حرف میزد...از اونجایی که این ماجرا رو با افراد دیگه ای همتجربه کردم به یک نتیجه غیر دقیق و شاید مسخره رسیدم اونم اینکه امواج مغزی یا همون افکار استاد صاد روی مغز من اثر گذاشته بوده در اون سال دقت بفرمایید که ایشون از پسری به نام کلاغ حرفی نزده بود و من این عنوان عجیب رو بعد از ۱۰ سال همین چند دقیقه پیش در کتاب خوندمبه هر حال اگر از تحلیلهای کودکانه من خوشتون نمیاد لااقل تشویقم کنید که ترکیبی همانند استاد موراکامی آفریده بودم :))درمورد دیوانگیهای دیگه ام بعدا با شما صحبت میکنم انار دلمه ای...
ما را در سایت انار دلمه ای دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : anarenoghreiea بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 13:11